چون سبویی ست پر از خون، دل بی کینهٔ من
این که قندیل غم آویخته در سینهٔ من
ندهد طفل مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینهٔ من
زندگی نامدم این مغلطهٔ مرگ و دم، آه
آب از جوی سرابم دهد، آیینهٔ من
کهکشان ها همه با آتش و خون، فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود دل از سینهٔ من
پر شد از قهقه دیوانگیش چاه شغاد
شکر کاووس شه این است ز تهمینهٔ من
با می ناب مغان، در خم خیام، امید!
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من
شعر قرآن و اوستاست، کزین سان دم نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینهٔ من
سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ فرنگ
یاد کن ز آتش روشنگر پارینهٔ من